دوشنبه رفتم سر کار و وقتی وارد کلینیک شدم آقای دکتر داشتن با تلفن صحبت میکردن....
توو روزای قرنطینه م، از شهر کتاب دوتا سالنامه و یه کتاب گرفته بودم که یه سالنامه رو به نیت کلینیک خریده بودم.... روز شنبه سالنامه همراهم بود اما روم سیاه! دلم نیومد از کیفم دربیارمش 🙈 الان متوجه شدید چقدر سالنامه دوست دارم یا بیشتر توضیح بدم؟! 😅
جدی گفتما، عاشق سررسیدم 🙃
ولی دوشنبه که رفتم، با دیدن سالنامهی قبلی عذاب وجدان گرفتم! رفتم سالنامه رو از کیفم درآوردم و اسامیمراجعه کنندههای سال جدید رو وارد کردم.......
حالا آقای دکتر گییییییر که چقدر گرفتی و باید باهات حساب کنم.... ولی خوشحال شدن 😁
سرگرم کاراشون بودن و اون وسطا هم اومدن یه سری عکس از روزای کاری و شیفت شون بهم نشون دادن و یه سری گزارش و توضیحات.....
ازم پرسیدن چای میخوری یا آب میوه؟! که انتخابم چای بود..... چای درست کردن و یهو ازم پرسیدن توو خونه حوصله ت سر نمیره؟!
منم خیلی سرخوش جواب دادم نه، خیلی هم خوبه، دوست دارم!
گفتن پس الانم دلت میخواست خونه میموندی آره؟!
تازه اون موقع متوجه منظورشون شدم! چهره شون یکم یه جوری بود......
گفتم نهههه، اینجا هم واسه تنوع خوبه!!!!
دیدین گاهی آدم میره درستش کنه، بدتر میزنه خراب ترش میکنه؟! 🙄
من منظور بدی نداشتم، خب شاید واسه خیلیها عجیب باشه ولی من واقعا این روزا برام خوب بوده، خونه مون، اتاقم، گوشهی دنج و امن ِ منه... راحت بودم و راضی بودم..... ولی خب ایشون نمیدونم چی برداشت کردن اما حس کردم یکم ناراحت شدن...
چای و خرما آوردن و یکم گپ زدیم و چای خوردیم.... ایشون بعد چای وسایل شون رو برداشتن و رفتن بیمارستان.... منم چای دوم رو نوش جان کردم و یکم به کارام رسیدم...
آهان مشغول چای دوم بودم که یهو صدای بوووووم... از پنجره نگاه کردم دیدم تصادف شده... خیلی دلم سوخت..
رسیدم خونه و دیدم مامان توو پارکینگه، یکم پیشش بودم و اومدم بالا....
سه شنبه که کلینیک تعطیل بود.... از روز قبلش زن داداش کوچیکه دعوت مون کرده بود به صرف دیدن فیلم عروسی شون.....
عصر با مامان رفتیم بالا خونه شون... زن داداش بزرگه و نی نی هم اومدن.... وااای مامان ِ زن داداش کوچیکه چقدر شاد بود 😢 کی فکرشو میکرد سال بعد دیگه نباشه؟! 😢 خدا رحمت شون کنه.....
کلی هم با نی نی بازی کردم و آتیش سوزوندیم ❤ میخواد بهم بگه عمّه، میگه مِه مِه 😏 بعد به غذا هم میگه مِه مِه 🙄 بعد از اون طرف باباشو با اسم کوچیک خیلی خوشگل صدا میکنه 😂 شاااانسههههه؟!
امروز بعد از ظهر رفتم که آماده شم برم سر کار، تازه ضدآفتاب زده بودم که آقای دکتر زنگ زدن گفتن نمیخواد بری! گفتن بمون خونه استراحت کن و از شنبه بیا! خودشون هم توو راه بیمارستان بودن.....
برای صبح شنبه هم بهم یه ماموریت سپردن، یه سری کار اداری مربوط به کلینیک..... یه پروژه هم بهم محول کردن که شده برام قوز بالا قوز!! فکر کنم دیدن زیادی به اتاقم چسبیدم، میخوان منو از لاکم بکشن بیرون!!
قبلا گفته بودن که هر آدمیتوو زندگیش یه گوشهی دنج و امن داره که چیز بدی نیست اما وقتی اون گوشهی دنج و امن آدمو توو خودش فرو ببره و بیرون اومدن ازش برای شخص احساس ترس و ناامنی و اضطراب به وجود بیاره اون موقع ست که باید جلوشو گرفت..... یه همچین چیزی 🤔
وقتی بهم گفتن امروز نمیخواد بیای تندی پریدم صورتم رو شستم و رفتم نشستم کنار مامان چای و بیسکوییت خوردم و حالشو بردم 😁
الانم سر یه جریانی اشکم سرازیر شد که گفتم بیام اینو هم براتون تعریف کنم.......
دیشب یه خواب عجیبی دیدم... الان یه مدته خوابای عجیب و غریبی میبینم اما خواب دیشبم......
خواب دیدم مُردم! و مُردنم به قدری غم انگیز بود و سناریوی تلخی داشت که هنوز توو بُهتم.. غمگینم.....
اون لحظه از خواب پریدم.. و وقتی به خودم اومدم دیدم چونه م داره میلرزه.... با خودم گفتم خواب بود، پس چرا من اینجوری ام؟! چشامو بستم که دوباره بخوابم اما به خودم اومدم دیدم دارم به پهنای صورت اشک میریزم.......
یهو یه خاطراتی برام زنده شد که تا حالا شاید بهشون توجهی نداشتم... دونه دونه ش از جلوی چشام میگذشت و من حس میکردم ناخودآگاه طفلکیم چقدر رنج کشیده که اینا رو تا حالا توو خودش نگه داشته.......
داشتم به حال خودم، برای خودم گریه میکردم.....
گریه م که تموم شد اشکامو پاک کردم و دوباره خوابیدم..... صبح که بیدار شدم، حتی تا همین الان، یه چیزایی داره یادم میاد که با یادآوریش دلم میخواد خودمو بغل کنم و روو سرم دست بکشم.......
این روزا هم میگذره اما باید بیشتر حواسم به خودم باشه ❤